Quantcast
Channel: ***يارخراساني***
Viewing all articles
Browse latest Browse all 75

امتحان

$
0
0

ساعت امتحان بود. تنبلی و سستی در درس خواندن کار دستم داده بود، و اضطراب سرتا پای وجود را گرفته بود. چه کنم؟

کتاب درسی را در کشوی میز گذاشته و با ظرافت تمام آن را طوری قرار دادم که نه کسی متوجه شودو نه به هنگام استفاده از آن دچار مشکل شوم. لحظه ای احساس آرامش کردم . معلم وارد کلاس شد و برگه های سؤال را توزیع کرد ، همه آماده امتحان بودیم اما ناگهان او بچه های کلاس را غافلگیر کرد. آهسته آهسته سوی تخته سیاه رفت و آیه ای کوتاه و پر معنا را روی تابلو نوشت:

أَ لَم یَعلَم بِأَنَّ اللهَ یَری

سپس رو به ما کرد و تنها یک کلام گفت: آخرین نفر ورقه های امتحان را به دفتر بیاورد و تحویل من دهد.آنگاه پیش چشمان مبهوت ما از کلاس خارج شد.او خدا را به یا د ما آورد و خود رفت. حالت عجیبی به من دست داده بود.من که از امتحان چیزی بلد نبودن فقط در برگه ام نوشتم

آری یافتم که خدا مرا می بیند

خدا



Viewing all articles
Browse latest Browse all 75

Trending Articles